عملكرد سربازان امریكائی در برابر قرآن

بی احترامی به قرآن مجید از آغاز كار عادی سربازان امریكائی بود و از ما هم چنین توقعی را داشتند. امریكائی ها به این فكر بودند كه چرا این كتاب اینقدر برای  ما مهم است. اكثر اوقات بی حرمتی آنان به قرآن مجید موجب مشكلات می شد واین كار اكثرا بصورت قصدی صورت می گرفت وگاهی نیز سهوا واقع می شد. اما توهین عمدی زیاد صورت می گرفت مثلا واقعهء‌ قندهار كه قبلا ذكر شد اما در گوانتانامو در بیش از ده مورد این كار صورت گرفت كه پنج بار آنرا امریكائی ها رسما پذیرفتند. چند بار بعد از آن نيز این عمل تكرار شد و چند بار تنها در كمپ شماره پنجم زندانیان شاهد این كار بودند.

یك برادر از سوریه بنام حمزه البطل بشدت لت وكوب شد كه صورت و یك چشمش آماس كرده بود و قرآ ن كریم را از وی یك سرباز گرفته بود. قبلا با ما وعده شده بود كه سربازان به قرآن كریم دست نمی زنند و آنرا بازرسی نمی كنند.

در ماجرای حمزه البطل خلاف این وعده عمل شد كه موجب خشم زندانیان گردید و موجب اعتصاب شد تا نفرت خود را از این عمل نشان دهیم.

زندانیان در دنیا ناتوان ترین طبقه اند و اختیاری ندارند اما زندانیان گروگان دست امریكائی ها، ناتوان ترین انسان ها هستند و از حقوق بشر بی بهره اند و در محیطی كاملا غیر انسانی نگهداری می شوند. اما با همهء این مشكلات،‌ قرآن برای آنان بالاترین ارزشها را داشت. آنها در راه قرآن حاضر به كشته شدن و زخمی شدن بودند و بخاطر قرآن گرسنگی و تشنگی را تحمل می كردند.

امریكائی ها از قرآن كریم بعنوان یك وسیله‌ء‌ عذاب و شكنجه استفاده می كردند و زندانیان هم همیشه در دفاع از آن حاضر به پذیرفتن هر گونه مشكل بودند كه امریكائی ها بصورت دلخواه برای شان انتخاب می كردند. دد منشان امریكائی زمانیكه می خواستند زندانی ها را شكنجهء‌ روانی بدهند، از قرآن استفاده می كردند و بعد هم گناه بی اطاعتی از اصول زندان را بر زندانیان می انداختند. ما می دانستیم كه قرآن در این زندان برای شكنجهء روحی ما بكار گرفته می شود اما دربرابر این اقدام آنان قادر به هيچ كاری نبوديم.

این خواست ما بود كه باید در كمپ قرآن مجید نباشد و باید همه قرآن ها از كمپ جمع آوری گردند اما با این پیشنهاد هم مواجه به مشكلات شدیم. زمانیكه از گرفتن قرآن مجید خودداری می كردیم، مجازات می شدیم و اگر با خود نگهمیداشتیم،‌ از محافظت آن در برابر رویهء توهین آمیز وحشی های امریكائی ناتوان بودیم. در هردو حالت مواجه به مشكل بودیم. می توانم بگویم كه هشتاد در صد از مجموع مشكلات زندانیان در گوانتانامو از قرآن مجید بود و بیست در صد از سایر مسایل. ما بعوض قرآن مجید خواهان سایر كتب مذهبی شدیم اما آنها رد كردند و فقط اجازه دادند كه قرآن با خود داشته باشیم و بس.

داستان عبدالله خان

عبدالله خان یكی از برادران زندانی از ولسوالی چارچینوی ولایت ارزگان بود. نام اصلی وی خیرالله بود كه اشتباها بنام ملا خیرالله خیرخواه دستگیر شده بود و بعد از مدتهای طولانی تحمل زندان، از گوانتانامو آزاد شد. وی چشم دید خود از این گونه واقعات را چنین حكایت كرد:

زمانیكه من در قندهار زندانی بودم، هرروز سربازان امریكائی برای بازرسی می آمدند و با زندانیان رویهء‌ توهین آمیز می نمودند. وی گفت یك بار سربازی مرا به صورت به روی خاك خوابانید و قرآن مجید مرا بعد از بازرسی، ورق ورق كرد و به زمین انداخت.

وی با خود سگی به همراه داشت كه پس از افتادن قرآن مجید به زمین، بسوی قرآن دوید و آنرا بدهان خود گرفت. زمانی كه ما این حالت را دیدیم، شروع به تكبیر گفتن كردیم. سگ با صدای ما قرآن را به زمین انداخت و سرباز آنرا برداشت و اوراق آنرا مرتب نمود و بعد آنرا بسوی من پرتاب كرد. قرآن مجید به سطلی افتاد كه زندنیان در آن كثافات و نجاست را می ریختند.

وی گفت: زندانیان جز گریستن چاره ای نداشتند. من با صورت به خاك افتاده بودم و در همین حالت كه می گریستم گفتم: ای قرآن مبارك! تو هیچ گناهی نداری. به این دلیل كه كتاب هدایت انسان و بخصوص مسلمانان هستی،‌ من جز عمل به تو هیچ گناهی ندارم. پس تو در روز جزا برمن گواه باش و من بر تو گواه خواهم بود كه قدرت استكباری جهان به كمك منافقان كه در صف مسلمانان بودند، با من و تو اینگونه رفتار كردند. من و تو در نزد خداوند(ج) شاهد مظلومیت همدیگر خواهیم بود.

یك تبعهء‌ سعودی بنام شاكر یك بار به تحقیق برده شد و به گفتهء‌ وی كه بازپرس قرآن مجید را زیر پای خود نهاده بود. شاكر می گفت كه هدف از این كار این بود كه اگر من موافق خواست وی حرف نزنم،‌ وی بالای قرآن پا بگذارد.

با رسیدن این خبر بگوش برادران،‌ همه همت كردند و بانگ اعتراض بلند نمودند و به علت شكنجه های بسیاری را تحمل كردند، ماهها غذا نخوردند و زجر های بسیار دیدند. سربازان در هنگام بازرسی،‌ بارها به اشكال گوناگون به قرآن توهین كردند و بعد می گفتند كه این كارقصدی نبوده است. هیچ سربازی به دلیل توهین به قرآن مجید مورد پرسش قرار نگرفت و مجازات نشد.

هرگاه زندانی محكوم به مجازات می شد، قرآن را از وی می گرفتند و چون دوران مجازات تمام می شد و وی از گرفتن قرآن ابا می ورزید،‌ مدت مجازاتش را افزایش می دادند. به وعده های میان تهی احترام به قرآن مجید از جانب امریكائی ها تا آخر عمل نشد.

كار های طفلانهء‌ امریكائی ها برای بدنام ساختن زندانیان و انداختن تفرقه در میان آنان نیز جالب بود. آنها كاریكاتوری از شاكر را رسم كردند و شب هنگام در قفس ها انداختند كه در آن نوشته شده بود (المنافق). و به همین گونه كاریكاتوری از یك برادر دیگر عرب بنام عبدالهادی را رسم كردند كه در یك جانب ترازو عبدالهادی نشسته است و در جانب دیگر دروغ. جانب دروغ سنگین و جانب عبدالهادی سبك بود. عبدالهادی متهم بود كه برادر ابومصعب الزرقاوی است و در مورد وی معلومات دارد اما عبدالهادی این اتهام را قبول نداشت. وقتی كه امریكائی ها بزعم خود شان می خواستند وی را منفور سازند، چنین اقدامی را علیه وی نمودند اما وی برخلاف خواست امریكائی ها در نزد زندانیان محبوب تر شد زیرا هیچكس به سخن امریكائی ها باور نمی كرد. هركس كه بیشتر دشمن امریكائی ها می بود، محبوب تر بود.

قرآن كریم در قفس با زندانی بود ویك ماسك نازك برای آویختن آن در محل بلند داده میشد. سربازانی كه نمی خواستند مشكل ایجاد شود، به قرآن مجید نزدیك نمی شدند و روش نسبتا احترام آمیز داشتند اما زمانیكه زندانی برای گردش، داكتر یا تحقیق بیرون برده می شد، زندانیان همسایهء قفس متوجه قرآن مجید می بودند تا با آن بی احترامی نشود.

خاطرات‌ چند زندانی ديگر

دو زندانی با من همسایهء قفس بودند. یكی از تاجكستان كه یوسف نام داشت و دیگری مختار از مردم یمن. این دو از جمله كسانی بودند كه پس از دسیسهء‌ قلعهء‌ جنگی در مزارشریف زنده مانده بودند.

آنان داستان تسلیمی و بعداز آن ماجرای رفتار وحشیانه وبمباران امريكائي ها و مصیبت های بعد از آنرا بارها به من گفته بودند. آنها می گفتند كه به دوستم ظالم و خدا ناترس به این شرط تسلیم شدیم كه مورد اهانت و توهین قرار نگیریم و زندگی ما در امان باشد اما پس از تسلیم شدن همه چیز تغییر كرد. برادران زخمی ما بعد از تسلیم شدن تیرباران گردیده شهید شدند ویا زنده بگور گردیدند. به آنهائی كه زنده ماندند چنان رفتار وحشیانه صورت گرفت كه از هیچ انسانی توقع آن نمی رفت چه رسد به كسی كه مدعی مسلمان بودند است.

به سنگ، با فنداق تفنگ و چوب لت و كوب كردن، فروبردن چوب در چشم و گوش و بینی و كشیدن لباس و برهنه ساختن.

دست و پای بسیاری از تسلیم شده ها را بستند و همه را روی هم در كانتینر انداختند. بستن در كانتینر موجب مسدود شدن هوا و كشته شدن جمع زیادی از آنان گردید.

ما از كسانی بودیم كه به قلعهء‌ جنگی منتقل گردیدیم و با بیرحمی روی هم انداخته شدیم. گرسنه وتشنه بودیم و از آب و نان خبری نبود. وقتی كه به ما آب ویا نان می دادند، بشكل حیوانی آن بود. در ظرفی آب می گذاشتند و چون دست و پای ما بسته بود ناچار بودیم كه مانند حیوان با دهان آب بنوشیم. نان را نیز به همین ترتیب به ما می دادند و با دهان پارچه های نان را از زمین بر می داشتیم. ملیشه های دوستم مارا مانند توپ از اینسو به آنسو با لگد پرتاب می كردند. این برادران افسوس می خوردند كه چرا تسلیم شدند زیرا مرگ به مراتب بهتر از تحمل چنین اعمال ضد انسانی است.

محمد یوسف تاجیك می گفت كه دوستمی ها همه داروندار مارا از جیب های ما گرفتند. پوش یكی از دندان های من از نوعی فلز زرد رنگ شبیه به طلا بود. یكی از ملیشه ها به این گمان كه دندان من از طلاست، سعی كرد كه با دست آنرا بیرون آورد اما چون محكم بود، انبری را آورد تا بوسیلهء آن دندان را بكشد. من برایش گفتم كه این طلا نیست وارزشی ندارد. ملیشه های دیگر سخن مرا تائید كردند تا دست از من برداشت.

محمد یوسف می گفت كه من با ویزه و پاسپورت به افغانستان آمده بودم و در قندز كار می كردم.

اما مختار یمنی كه جوانی كم سن وسال بود زمانیكه بیاد خاطرات تلخ قلعهء جنگی می افتاد، بشدت می گریست ونمی توانست جلوی گریهء خود را بگیرد. او می گفت كه خیلی شكنجه های شدید را تحمل كردیم و بالاخره به همدیگر گفتیم كه مرگ از این گونه زندگی به مراتب بهتر است. تصمیم گرفتیم كه یكی به كمك دیگر دست های خود را باز كنیم وبه ازبك ها حمله كرده سلاحهای شانرا بگیریم. همین كار را كردیم و با نعرهء‌ الله اكبر به ملیشه ها حمله بردیم، سلاحهای شانرا گرفتیم و جنگ آغاز شد.

امریكائی ها به بمباران پرداختند و بسیاری از برادران شهید شدند. جنگ شش روز ادامه یافت و دوستمی ها بعضی از اطاق ها را آتش زدند. برادران به زیرزمینی ها پناه بردند و آنها به زیرزمینی ها آب رها كردند. آنجا پراز آب شد و مهمات ما هم به پایان رسید. سرانجام همه دستگیر شدیم. كاش كشته می شدیم و این صحنه ها را نمی دیدیم.

برادر دیگری كه او هم محمد یوسف نام داشت و افغان بود چشم دید خود را چنین قصه می كرد كه طالبان مرا به زور به جنگ برده بودند. وقتی آنها تسلیم شدند من خوشحال شدم كه اكنون آزاد خواهم شد وبه خانه برخواهم گشت اما این امید من آن زمان به یاس مبدل گردید كه اعدام های دستجمعی آغاز شد. سلاحهای خود را تسلیم كردیم و بعد دست های همه از پشت بسته شد. بعد از آن از میان زندانیان عده ای برای كشته شدن انتخاب شدند كه یا بوسیلهء گلوله یا برچه جلوی چشم ما بقتل رسیدند. زخمی ها را در حفره هائی كه از سیلاب بوجود آمده بود زنده بگور كردند.

لباس های نو، واسكت، دستار، ساعت، پول نقد، و كفش های ما را گرفتند و لت وكوب با مشت و لگد وسیلی و دادن فحش و دشنام آغاز شد. صدها انسان با رگبار كلاشینكوف اعدام شدند. این كار در مسیر راه قندز تا مزار در سه محل صورت گرفت.

باقی زندانیان در شهر مزارشریف در كانتینر ها انداخته شدند. ساعت هشت یا نه صبح بود. در كانتینری كه من انداخته شدم تقریبا سه صد نفر روی هم انباشته شدند كه حتی با حیوانات نیز چنین نمی كنند. در كانتینر را با زحمت بستند.

كمی بعد از بستن در كانتینر،‌ كمبود هوا و تنگی نفس آغاز شد. هركسی بی اراده حركت می كرد و صدای فریاد ها بگوش می رسید. كسی آب می خواست و دیگری خرخر می كرد. رفته رفته حالتی از جنون بر اكثریت غالب شد بحدی كه هریك می خواست گوشت دیگری را با دندان بكند. همه حواس خود را از دست داده بودند. من چند بار صدای كسانی را شنیدم كه می گفتند پیامبر(ص) آمد و كسانی هم می گفتند كه من بهشت را می بینم و به این ترتیب جان میدادند.

نمي دانم چه مدت گذشت و بعد در كانتینر باز شد. از همهء‌ آن سه صد نفر به شمول من فقط دوازده نفر زنده بودند و دیگران همه در اثر این عمل وحشیانه كه انسانیت از آن ننگ دارد،‌ شهید شده بودند.

به گفتهء‌ محمد یوسف مرا از میان اجساد بیرون آوردند و اولین كسی كه چشمم به او افتاد كسی بود كه نمی خواهم نامش را برزبان بیاورم. دست های من بسرعت بسته شد و به محبس مخوف شبرغان فرستاده شدم. از مزار تا شبرغان 120 كیلو متر راه بود كه در دوساعت پیموده شد.

وقتی در زندان شبرغان با برادران دیگر یكجا شدم،‌ آنها هم مرا از ماجرا های وحشتناكی كه بر آنان گذشته بود با خبر كردند و دانستم كه بر همه این وحشت گذشته است. از جملهء هشت هزارنفری كه تسلیم شدند، فقط سه هزار نفر زنده ماندند. باقی همه كشته شده و در قبر های دستجمعی به خاك سپرده شدند ویا برای جلوگیری از بدنامی،‌ اجساد شان آتش زده شد.

اینها حقایقی است كه شاهدان عینی آنرا دیده اند كه ابعاد سیاسی آن بسیار عمیق است. این عمل چرا وبه مشورهء چه كسانی صورت گرفت وپشت پرده كدام دست ها وجود داشت؟ اینها مسایلی است كه من فعلا از آن چیزی نمی گویم.

در اینجا باید بگویم كه در زمان تسلیمی آنان در قندز من (نویسنده) ذریعهء تیلفون از اسلام آباد با دوستم بی رحم صحبت كردم و او هربار در مورد امنیت جان تسلیم شده گان و زندانیان به من اطمینان می داد.

با مسئولين كمیتهء‌ حقوق بشر سازمان ملل متحد و با مقامات صلیب سرخ جهانی در اسلام آباد ملاقات هائی داشتم و تلاش می كردم تا زندگی انسان ها نجات یابد. من از آنان تقاضا كردم تا حقوق بشر در شمال رعایت گردد. من می دانستم كه دوستم تشنهء‌ خون است وشاید زندانیان را زنده نگذارد. به همین دلیل به هر جهت دست و پا می زدم.

من قبل از دستگیر شدن، با رئیس جمهور فعلی حامد كرزی هم تیلفونی صحبت كردم و توجه وی را به وضع اسیران جلب نمودم. از دیكتاتور پاكستان پرویز مشرف هم رسما خواهان همكاری شدم اما كاری صورت نگرفت. نكردند یا نتوانستند؟ خدا بهتر میداند.

یك زندانی دیگر عبدالباقی زمری نام داشت و از خوشاب قندهار بود. وی در مورد دستگیری خود گفت كه مرا از خانه دستگیر كردند و به گل آغا والی قندهار به این عنوان معرفی شدم كه گویا بالای میدان هوائی قندهار راكت فیر نموده ام.

در آنجا سوالات بسیاری از من شد ولی من از آنچه كه مرا  به آن متهم می كردند،‌ اصلا اطلاعی نداشتم. برادر والی،‌ عبدالرزاق مرا به شخصی تسلیم نمود كه الله نور نام داشت و از قوماندانان مشهور كمونیست در زمان كمونیست ها در لشكر گاه بود و هزاران مجاهد بدست وی به شهادت رسیده بودند.

وی پس از سرنگونی رژیم كمونیستی به پاكستان گریخته بود و با حملهء‌ امریكائی ها به افغانستان مجددا به قندهار آمد و با نظام جدید همكار شد. وی در آن زمان مسئول امنیت میدان هوائی قندهار بود.

عبدالرزاق مرا به وی سپرد و او مرا به اطاقی برد كه دیوار هایش آلوده به خون انسان ها بود. كیبل های آهنی آورده شد و شكنجهء‌ من آغاز گردید. من كه گناهی مرتكب نشده بودم، حاضر به قبول اتهام نشدم.

شكل شكنجه عوض شد. آنها شب هنگام مرا از سقف می آویختند. آویختن نیز به چند شكل بود. یك نوع آن طوری بود كه لوله هائی را بشكل صلیب درست كرده بودند كه از آستین ها گذشتانده می شد و بعد بوسیلهء ریسمان نازك نایلونی بسته می شد. به این ترتیب تا بیهوش شدن آویخته بودم. بعد سرچپه از پا آویخته می شدم و با كیبل مورد ضرب قرار می گرفتم.

سرانجام الله نور به من گفت كه هرقدر كه مقاومت كنی بالاخره مجبور به اقرار می شوی و اگر اقرار نكنی،‌ كیبل كمر ترا به دو نیمه خواهد كرد. قسم می خورم كه زنده از چنگ من رهائی نخواهی یافت.

ناچار همه اتهاماتی را كه روحم از آن اطلاعی نداشت،‌ پذیرفتم و بعد به امریكائی ها تسلیم داده شدم.

داستان یك زندانی عرب

برادری كه غسان نام داشت و اهل سعودی بود داستان اسارت خود را چنین بیان كرد:

من در خانه ای در نزدیك لاهور زندگی می كردم و تلاش داشتم تا راهی برای خروج از پاكستان بیابم اما برای این كار به پول زیادی نیاز بود كه من نداشتم. ما سعی كردیم تا راه كم خرج تری بیابیم و با مقامات پاكستانی هم در تماس بودیم.

یك شب ناگهان صدای در زدن به گوش رسید و برادر پاكستانی كه با ما بود با دستپاچگی خبر داد كه امریكائی ها آمده اند و منزل در محاصره است. ما كه خواب بودیم بسرعت برخاستیم اما بجز سربازان پاكستانی كس دیگری را ندیدیم. راه فرار مسدود بود. سربازان پاكستانی داخل منزل نشدند زیرا گمان داشتند كه ما مسلح هستیم اما ما هیچ سلاحی در اختیار نداشتیم.

سربازان آهسته آهسته نزدیك شدند و سپس مترجمی فرستادند تا با ما صحبت كند. او به ما گفت كه بهتر است خود را تسلیم نمائید و ما با شما كمك خواهیم كرد.

ما به آنها گفتیم كه با شما امریكائی ها هستند و ما خود را به آنها تسلیم نمی كنیم اما آنها گفتند كه امریكائی ها با ما نیستند و ما هم فقط می خواهیم بدانیم كه شما كی هستید و چكار می كنید؟

ما در جواب گفتیم كه ما مجاهدین مسلمان عرب هستیم، برادران شما هستیم، بخاطر خدا با ما كاری نداشته باشید،‌ اما آنها چندین بار سوگند خوردند كه صدمه ای بما نمی رسانند و گفتند كه ما هم مسلمان هستیم. یك مسلمان چگونه برادر مسلمان خود را به كفار تسلیم میكند؟ شما برادران ما هستید و ما هرگز شما را بدست امریكائی ها نخواهیم داد. ما شما را بدولت خود تان تسلیم می كنیم و رفتار ما با شما برادرانه خواهد بود.

ما به وعده ها وقسم های آنان باور نكردیم و آنها كسان دیگری را نزد ما فرستادند كه ظاهری به شریعت برابر داشتند. ریش های بزرگ داشتند ودارای فهم و دانش دینی بودند. آنها خود را از مجاهدین لشكر طیبه معرفی می كردند. در هر سخن آیت و حدیث می گفتند و به زبان عربی نیز مسلط بودند.

این افراد سلسلهء سوگند خوردن ها را جاری نگهداشتند كه ما را به امریكائی ها تسلیم نخواهند كرد. شما به كسانی تسلیم می شوید كه مسلمان اند و شما را به  وطن تان به سلامت می رسانند. در آخر یك تعهد نامه هم نوشتند كه در پایان نامه را با آیهء‌ مباركه ای كه تعهد میان موسی و شعیب علیهما السلام است خاتمه دادند كه والله علی ما نقول وكیل.

ما از روی مجبوریت خود را تسلیم كردیم اما پس از آن چیزی از تحقق وعده ها ندیدیم. سربازان پاكستانی همه دار وندار مارا به یغما بردند. دست و پای مارا بستند و بعد سربازان امریكائی را آوردند تا خدمت مخلصانهء‌ خود به آنها را در برابر ما نشان دهند.

لت و كوب و فحش و دشنام آغاز شد و بعد مارا به اطاقهائی تنگ و تاریك بردند و شكنجه آغاز شد. عجیب است كه در جریان شكنجه هم بعضی از سربازان پاكستانی به ما می گفتند كه شما برادران ما هستید اما ما هم مجبور هستیم كه با شما اینگونه معامله می كنیم. یعنی شكنجه و رویهء‌ غیر انسانی،‌ ناشی از مجبوریت آنها بود! و از این هم عجیب تر اینكه آنها می گفتند كه اگر شما به ما پول بدهید ما شما را به امریكائی ها تسلیم نخواهیم كرد اما ما آنقدر پول نداشتیم كه آنها راضی شوند. در هنگام تسلیم دادن به امریكائی ها به ما می گفتند كه خداحافظ ای تسلیمی، خدا می داند كه به سلامت رهائی یابی!

دو برادر دیگر هم با ما بودند كه یكی از آنان عبدالرحیم مسلم دوست عالم دین و نویسنده بود و دیگری بدرالزمان بدر استاد زبان و ادبیات انگلیسی از مردم جلال آباد بودند كه در پاكستان بشكل مهاجر زندگی می كردند. آنها در پشاور خانهء‌ شخصی داشتند و توسط مقامات پاكستانی دستگیر شدند.

این دو برادر هیچ رابطه ای با طالبان نداشتند و داستان دستگیری خود را اینگونه حكایت كردند كه ما در پاكستان بعنوان نویسنده و خبرنگار با بعضی از مجلات و جراید همكاری داشتیم.

آنها سه ماه را در زندان آی اس آی گذراندند و می گفتند كه ما اعمال تجاوز كارانهء‌ امریكا علیه كشورما را كه از طریق خاك پاكستان صورت می گرفت، فقط بروی كاغذ تقبیح كرده بودیم هیچ عمل ما ضد پاكستان و مبارزهء‌ مسلحانه نبود.

شبی نیروهای پاكستانی به خانهء‌ ما هجوم آوردند و دست وپای ما دوبرادر را محكم بستند،‌ گوش ها و چشم های ما را هم پلستر كردند. همسران و اطفال ما جیغ می زدند و ما نمی دانستیم كه پاكستانی ها از این كار چه هدفی دارند؟ اما زمانیكه به زندان برده شدیم،‌ فهمیدیم كه این كار بخاطر چیست. رویهء توهین آمیز با ما صورت گرفت و در مورد اوضاع افغانستان سخنان طعنه آمیز گفته می شد.

تحقیق آغاز شد اما اكثر در مورد مسایلی بود كه ما اصلا از آن آگاهی نداشتیم و به ما هیچ ارتباطی هم نداشت. امریكائی ها هم برای تحقیق می آمدند اما حرف های پاكستانی ها بیشتر در مورد پول و معامله بود. از آنجا كه ما آنقدر پول كه آنها می خواستند نداشتیم،‌ به امریكائی ها فروخته شدیم.

قابل تذكر است كه این دو برادر را امریكائی ها در محكمهء‌ نظامی خویش برائت دادند و آزاد كردند وهیچ سندی كه بر مجرمیت آنان دلالت نماید بدست نیامد. به همین گونه حاجی ولی محمد صراف،‌ عبدالرحمن نورانی،‌ و بسیار افغانهای دیگر كه بخاطر ندادن رشوه،‌ پاكستانی ها آنان را به امریكائی ها فروختند و ادعا كردند كه آنها با القاعده یا طالبان ارتباط دارند كه بسیاری از آنان بعد از سپری نمودند دوره های طولانی حبس آزاد شدند.

حاجی ولی محمد زندانی دیگری بود كه در پاكستان به كار صرافی و فروش زیورات می پرداخت. او تاجر بود و تجار با هر كشور، هر موسسه و هر فرد معامله می كند و در جستجوی نفع خود اند. با سیاست ها و دولت ها كاری ندارند. حاجی ولی محمد هم موتر شخصی و هم مقدار زیادی پول خود را از دست داد اما تا اكنون در گوانتانامو بی سرنوشت زندانی است و خانواده اش چشم برراه بازگشت او هستند.

اكثر برادران به همین شكل دستگیر شده بودند كه برای جلوگیری از اطالهء كلام نمونه هائی را ذكر كردم. قابل یادآوری است كه پاكستانی ها با برادران عرب رفتاری به مراتب وحشیانه تر از افغانها داشته اند البته بسیاری از زندانیان گوانتانامو در اثر سیاست آدم فروشی پاكستانی ها به آن سرنوشت گرفتار آمده بودند كه شب و روز برای نابودی پاكستان دست دعا بسوی پروردگار دراز می كردند و من یقین دارم كه دعا های این مظلومان نزد خداوند قبول خواهد شد.

در میان زندانیان، پاكستان به مجبورستان شهرت داشت به این دلیل كه هركاری كه پاكستانی ها انجام می دادند می گفتند: (پاكستان مجبور هی!)

فریاد های دفاع از حقوق بشر هرچند این قریهء‌ جهانی را بلرزه درآورده و گوش فلك را كر كرده است،‌ هرچند در ظاهر تاكید صورت مي گيرد كه احترام به حقوق بشر بر همه واجب است،‌ با زندانی شدن كوتاه عبدالرحمن مرتد و محقق نسب، فرعون های جهان استكبار ناراحت شدند و فرهنگ و مذهب ملیون ها انسان زیرپا شد.

در جریان جنگ جهانی دوم حقوق بشر زیر پا شد وملیونها انسان به قتل رسیدند. انسان های بیشمار شكنجه شدند و در كمپ های كار اجباری دسته دسته جان سپردند و در كمپ های نازی ها زنده در آتش سوزانده شدند.

امریكائی ها با بمباران اتومی جاپان در شهر های هیروشیما وناكاساكی ملیون ها انسان از زن و مرد و طفل را كشتند و خاكستر كردند، تبعیض مذهبی و نژادی نیز موجب مصیبت های بسیار برای نسل بشر گردید تا اینكه بعد از جنگ جهانی دوم  سازمان ملل متحد بمیان آمد و اعلامیهء‌ جهانی حقوق بشر به تصویب رسید تا حقوق تمام افراد بشر را بصورت یكسان ضمانت نماید. هر جرم دارای مجازات قانونی باشد و به بشر و باور های مذهبی اش احترام گذاشته شود. شكنجهء‌ جسمی و روانی و توهین به كرامت انسانی صورت نگیرد و محاكم باصلاحیت براساس قوانین ملی و بین المللی حكم صادر نماید. حقوق تمام افراد بشر مساوی است و هیچكس را نباید بخاطر جرمی كه كس دیگری مرتكب شده است مجازات نمود. تبعیض مذهبی،‌ نژادی و منطقوی باید مردود شناخته شود در غیر آن میان گروه های مختلف جامعهء‌ بشری فاصله بمیان خواهد آمد.

در ظاهر هدف این بود كه امپراتوی های استعماری و استكباری از میان برود و دست قدرت های بزرگ از گریبان كشور های كوچك كوتاه گردد.

اما امروز پس از دهها سال می بینیم كه سازمان ملل متحد مبدل به ابزاری در دست همین كشورهای استكباری گردیده وبر اقدامات ضد انسانی آنان مهرتائید می گذارد و آنرا صبغهء قانونی می دهد.

كنوانسیون های ژنو كه ابتدا در سال 1949 میلادی از طرف كشور های جهان تائید شد، بخاطر احترام به شخصیت انسانی حتی در حالات جنگ و درگیری نظامی بود. این كنوانسیون كه در سال 1985 بار دیگر تائید گرديد،‌ حقوق انسان در حالات جنگ را تشریح می كند. در هنگام جنگ باید حقوق مدنی مردم غیرنظامی حفظ و ثروت های مادی و معنوی آن باید تضمین شود. زندانیان جنگی نیز دارای حقوق اند و این حقوق باید رعایت گردد. زندگی حق طبیعی انسان است و باید نیاز های زندگی وی كه بخشی از حق طبیعی اوست سلب نگردد. تامین نیازهای طبیعی بشر كه برای بقای حیات لازم وضروری است برای همه بايد براي همه رعايت شود، یا اینكه شامل حال مسلمانان نمي شود؟

قرار راپور كمسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد، در زندان های ابوغریب و گوانتانامو و شانزده زندان امریكا در نقاط مختلف جهان كه بعضی از آنها تا كنون كشف نشده است، تعداد زندانیان به هزاران نفر می رسد. در عراق و افغانستان حقوق بشر پامال است و رسانه های خبری بار ها از آن پرده برداشته اند. در این دو كشور، مسلمانان مورد نقض حقوق بشر قرار می گیرند. چرا مواد اعلامیهء‌ حقوق بشر در مورد آنها رعایت نمی شود؟ چرا به زندانیان مسلمان حقوق حیوانی هم داده نمی شود چه رسد به حقوق انسانی؟

امروز لت وكوب وشكنجه، توهین و تحقیر، بی خوابی دادن، آویختن از سقف،‌ كشتن وسوختاندن، بمباران خانه های مردم و صدها نوع زجر و عذاب دیگر بر مسلمانان نادیده گرفته می شود.

ماشین دروغ سنج!

یك بار مرا برای تحقیق بردند و محل تحقیق را متفاوت با قبل یافتم. در اطاق روی یك چوكی سفید نشانده شدم و بر خلاف معمول هروقت، دست و پایم را باز گذاشتند. یك امریكائی سفید پوست بلند قامت ولاغر اندام با چشم های آبی تیز كه آدم زرنگی بنظر می آمد روبرویم نشست و توسط یك مترجم مسن فارسی زبان به من گفت كه این ماشین دروغ سنج Lie Detector Machine است. اگر كسی دروغ بگوید، آنرا نشان می دهد و سخن های راست را نیز مشخص می سازد. اگر تو موافق باشی ترا با این ماشین آزمایش كنیم زیرا ما شك داریم كه تو به ما راست گفته باشی. ما باید راست و دروغ ترا مشخص سازیم.

من گفتم كه كار بسیار خوبی می كنید اما این كار را باید قبلا انجام می دادید. اگر شما اینگونه امكانات داشتید چرا ما را اینهمه سال در اینجا معطل كردید؟ من موافقم. او به سوالات شفاهی آغاز كرد:

-         چه كسی بر ضمیر تو آگاه است؟

-         كسی كه مرا آفریده است.

-         و پس از او؟

-         خود من.

-         بعد از خودت؟

-         هیچكس آنقدر علم ندارد كه راز های نهان مرا بداند وبر ضمیر من آگاهی یابد.

وی گفت: سوم من هستم كه با این ماشین بر راز های نهان تو آگاه خواهم شد. من گفتم: مواظب باش كه دعوای خدائی نكنی. پدر تو هم به اسرار ضمیر من آگاه نخواهد شد. حالا سوالات را شروع كن.

او مرا به ماشین وصل نمود و سپس به سوال آغاز كرد. سوالات عادی بود و ماشین تنها فشار خون و تشنج را ثبت می كرد ونیز گراف قلب را نشان می داد. طبعا اگر در هنگام پاسخ گفتن انسان دست و پاچه شود، فشار خون بلند می رود و حرارت بدن تغییر می كند. شاید انسان عرق كند، اینها علایمی است آنها آنرا دلیل بر دروغگوئی می دانند.

دراینجا مسئلهء‌ راست و دروغ مطرح نیست بلكه كسیكه قوی دل و براعصاب خود مسلط باشد موفق است و انسان كم دل حتی اگر راستگو هم باشد ناكام خواهد بود.

بازپرس در جریان بازپرسی از خداوند (ج) هم نمایندگی می كرد مثلا از من پرسید كه آیا تو گاهی نافرمانی خدا را كرده ای یا نه؟ از این سوال،‌ سوالات دیگری بمیان می آید و اگر انسان عقیدهء خوب داشته و بر اعصاب خود تسلط داشته باشد،‌ بسرعت جواب می دهد و مشكلی بوجود نمی آید. اما اگر به فكر فرو رفت یا مكث كرد، شك ایجاد می شود.

این ماشین پنج وایر داشت كه یكی در سینه یكی در شكم،‌ دو وایر آن در دو سرانگشتان و پنجمی در بازو نصب می شد. لازم به تذكر است كه این وسیله را تمام ارگان های قضائی در جهان بی اعتبار اعلام كرده اند اما امریكائی ها آنرا برای زجر دادن استعمال می كنند.

طبیعی است كه دروغ گفتن عادت زشتی است و انسان با گفتن آن دست وپاچه می شود. در نتیجه فشار خون تغییر می كند،‌ ضربان قلب شدت می گیرد و از بدن عرق جاری می شود. این ماشین با همین فرضیه ساخته شده است.