پروژههای ذلیلسازی مردم افغانستان/ محمدعالم افتخار
سال گذشته حینی که میخواستم مواردی را برای «یادداشتهایی از یک سفر» تدقیق نمایم؛ به مسأله کاست «نجسها» در هند برخوردم. مؤلف مطلب مربوط؛ مردمی را که اینک در هندوستان کاست «نجس» خوانده میشوند؛ بازماندهی «دراویدی ها» خوانده بود که پیش از هجوم و استیلای «آریایی» ها؛ در شبه جزیرهی هند سکونت و زندگی داشتهاند یعنی اینکه بومیان اسبق این سرزمین و به سخن دیگر صاحبان نخستین (؟) آن بودهاند.
اما آنچه مرا تکان داد و تاکنون هم در
رعشه نگهداشته است؛ این بود که مؤلف ضمن تشریح مظالم و اجحافات تاریخی که براین
کتلهی بشری روا داشته شده است؛ نگاشته بود:
تعجب آور این است که اکنون خود این
دراویدیها هم باور کردهاند که «نجس» اند!
آری! فقط همین: «باور کردهاند!» به
سختی رقت انگیز بود!
مهم و تعیین کننده؛ همیشه همین است که
کتله ای؛ ملتی و جماعتی «باورکنند» که چه هستند و چه نیستند!
البته مواردی در تاریخ بشر هست که
«باوراندن» به کتلهها و ملتها و مردمان؛ یا ممکن، یا به صرفه نبوده و یا هم طرف
به اهمیت آن پی نمیبرده و هنر و توانایی این مهم را در خود نمیدیده است؛ بنابر
این هدفی که از «باوراندن» میسر میشده؛ به اشکال خشن و با استعمال قهر و قوت سلاح جستجو
میگردیده است.
نمونهی بارز این چنین موارد استعمال
قهر و اسلحه در برابر مردمان بومی یعنی سرخپوستان امریکاست که فاتحان و مهاجران
اروپایی مسلط شده برآن سرزمین؛ تقریباً تمامی را از دم تیغ کشیدند تا از مزاحمتشان
خویشتن را آسوده نمایند!
استعمارگران قرن 19 هم یا چندان به
اهمیت «باوراندن» بر مردمان سرزمینهای هدف؛ پی نبرده بودند و یا طاقت و تحمل
زمانبری این امر را نداشتند و لذا با سلاح و لشکر بر آنها تاختند و با زور برهنه؛
استیلای خود را تإمین نموده غارتگریهای مورد نظر را برای خویش میسر گردانیدند.
استعمارگران مزبور و خاصتاً نسل دوم
آنها که تجارب، کشفیات و اطلاعات اندوختهی بیشتر کسب کرده و به ویژه با مقاومتها
و قیامهای دارای پهنا و نیرو و کمیت و کیفیتهای غیر مترقبه و غیر منتظره مردمان
تحت سلطه مواجه گردیدند؛ به مرور اهمیت «باورندن» عقاید و ایدهها و درهم شکستن روان و غرور و مناعت و اعتماد به
نفس مردمان هدف؛ را دریافتند و با مهارت و شطارت و هنر و جادوی روز افزون؛ به این
مهم روی آوردند که اینک به طور غالب؛ بر همین اصل و هنر و جادو اتکا دارند.
البته این پروسه که کاست تحتانی جامعهی
هند باور کنند که ذاتاً و فطرتاً «نجس»اند و این «نجاست»؛ در بدل گناهان «اولیه» توسط خدایان به
آنان داده شده و جز به قیمت ریاضتها و عبادتهای چندین نسله و آنهم در معادهای
دیگر رفع و دفع شدنی نیست؛ پروسه هزاران ساله میباشد و از قرار معلوم؛ اجداد این
مردم ستمهای عدیده را تا سرحد تصفیههای قومی نظیر آنچه بر سرخپوستان امریکا روا
داشته شده نیز دیده و در نتیجه آنقدرها بیچاره شده بودهاند که فقط برای زنده
ماندن برده وار و گدا گونه به مقاومت خود پایان داده و به «نمیشود؛ تقدیر همین است!» برسند.
عین همین حال و بخت و بدبختی؛ از آن
بردگان در عصر بسیار طولانی برده داری کلاسیک بود. آنان نیز به ویژه در نسل دوم و
سوم... اغلب معتقد میشدند و «باور» میکردند؛ که برده بودن سرشت و سرنوشت ازلی و ابدی شان است؛
علل و اسباب غیبی و ماوراء الطبیعی دارد و جز در آسمانها و در موعدهای مقرر و در
بدل ریاضتهای معینهی خدایان رفع و دفع شدنی نیست.
لازمهی چنین «باورها و قناعتها»؛ درهم شکستن و نابود شدن «غرور و عزت نفس» آدمی است؛ حتی سایر جانوران هم تا زمانیکه چیزهای مشابه به
غرور و عزت نفس دارند؛ باری و سواری و آمادهی سلاخی؛ یا به اصطلاح «اهلی» نمیشوند.
«باور» بردگان کلاسیک و منجمله کاست «نجس» هند ناشی از شکستهای پیهم
و درهم کوبیده شدن نیروها و امکانات مقاومتی اجدادشان طی فشارها و اجحافات دراز مدت
بوده و سپس توسط مادران و پدران مرعوب و این چنین به استنتاج رسیده؛ به اولادهی
شان تحویل داده شده رفته است.
البته کلیه «باور»ها به شمول عقاید
دینی و مذهبی به همین گونه است که تسری مییابد و نسل پی نسل دوام میکند. درین
رابطه «پاشنه آشیل» و نقطهی ضعف و آسیبپذیر بشر؛ همانا «دوران کودکی» معصومانه و
مظلومانهی دراز مدت اوست!
لذا هر باوری به دو مرحله اساسی
نیازمند است:
1 – مرحلهی پیدایش و سفت شدن
2 – مرحله تسری عمومی و پایداری
باورها چنانکه گفته آمدیم در گذشتهها
اساساً توسط کوبیدنهای متداوم جسمانی، در رعب و ترس و تخویف نگهداشتن کتلهها و
اعمال زور و سلاح و شمشیر تولید و تحمیل میگردیدند؛ باورهای به خصوص دارای بار و
نتیجه سیاسی ـ اجتماعی اقتصادی تقریباً همیشه توسط حاکمان بر محکومان تزریق و
نهادینه میگشته است.
تکرار و اصرار بر تبلیغات و تلقیتات
به خصوص از طریق اسطوره سازی، افسانه بافی، نمادهای ساختمانی و تصویری، مراسم و
مناسک؛ استخدام شعر و ادبیات ... همچو باورها را سفت و روانی میگردانیده و بعد
همانند چیزهای بدیهی فرهنگی و اخلاقی و تعلیمی – تربیتی نسبتاً به سادگی تداوم مییافته
است.
اما باز سازی باورهای کهن و تولید و
تعمیم باورهای تازه که نیاز استعمارگران قدیم و جدید را برآورده کند؛ در قرون
اخیراشکال و متدهای متنوع و دارای پیچیده گیهای روز افزون کسب نمود. مثلاً
استعمارگران از یهودیت کودکانهی ماقبل قرون وسطایی؛ سیستم پیشرفتهی ایدئولوِژیک
به وجود آوردند که منجمله به نام «صیهونیزم» شناخته میشود. تولد خونین اسرائیل و
مصایب شست سالهی فلسطینیان و سایر مردمان شرق میانه ثمرهی آن است. چنین امر بزرگ
درست زمانی؛ ممکن ساخته شد که دانشمندان و عقلای یهودی تبار تصمیم به بایگانی کردن
تورات و تفاسیر و اضافات آن گرفته بودند.
همچنان سازمانهای جهنمی جاسوسی و
استخباراتی امریکا و انگلیس (سیآیای و امآیسیکس) در طرح ایجاد «کمربند سبز»
برای محاصرهی اتحاد شوروی؛ به تولید اسلام! امپریالیستی اقدام نمودند که تحت نام
فریبندهی «بیداری اسلامی» توسط الن دالیس و جان فوستر دالیس؛ برادران متدین مسیحی
ـ امریکایی راه اندازی شد. این دو برادر فقط برای بناکردن همین استراتیژی طور
همزمان به ریاست سیآیای و وزارت خارجه امریکا برداشته شده بودند.
این پروژه طی «بازی شیطانی» یک قرنه؛
تبعات و ثمرات بزرگی برای امپریالیزم جهانی به وجود آورد و بهویِژه اسلام و
احساسات اسلامی را در «جنگ سرد» ابزار جنگی برای کارتلهای نفت و اسلحه و استثمار کاپیتالیستی
گردانید. پیش زمینهی این امر افت رقت انگیز تعلیمات و فرهنگ رسمی و دولتی اسلام
در دنیا بود که سید جمال الدین افغانی تمثیلها و تصویرهای بسیاربسیار رسایی از
آن به دست داده است؛ منجمله در مورد وضع مسلمانان آنوقت هند گفته است:
«وقتی از ایشان بپرسید که مسلمانید؟
جواب میدهند: الحمدالله! چرا که گوشت گاو میخوریم!»
چنانکه دیدیم و میبینیم شیاطین
انگلیسی به چه سادگی؛ اِز همین «الحمدالله! گوشت گاو میخوریم!»؛ ایدئولوِژی
«پاکستان» درست کردند و «باور نجس بودن» را ازیک کاست محدود در جامعهی بزرگ هند؛
در ذهن و روان «گوشت گاو خوران» برهمهی مردم هندو و سکهه و سایران تسری دادند. به نام ابلیسی
«پاک – استان» دقت
فرمائید!
تولید باور و غرور پاکستانی با بار
مقدس بودن؛ نزدیک به الله بودن و ماموریت الهی و جهادی داشتن که به خصوص شاملان
اردو و استخبارات نظامی پاکستان (آی ایس آی) با آن تغذیه روحی میشوند؛ پایه و
اساس این شیطنت فلاکتبار برای منطقه و جهان بشری میباشد که تبعات و ثمرات آنرا نه
تنها مردمان افغانستان و محکومان آنسوی «دیورند لاین» بلکه تمام جهانیان تام الوقت
و به طور روز افزون میبینند و میچشند!
با اینکه پاکستانیستها ایدئولوِژی
خود را به افغانستان هم مصرانه صادر کردند و در صدور انواع دیگر ایدئولوژیهای
ناشی شده از استراتیژی «کمربند سبز» و «بازی شیطانی» وسیعترین محملهای ترانزیزیتی و لوژیستیکی فراهم
نمودند؛ مگر نتیجه پاکستانیزه و طالبانی شدن روحیات و انفعالات پذیرندگان بود و هست.
تا جائیکه کسی چون جرنیل حمیدگل علناً اعلام داشت: کسانی چون گلب الدین حکمتیار؛
سراج الدین حقانی ... مانند خود او و حتی دو آتشه تر؛ پاکستانیاند!
این باور و غرور به برکت خدمات جهادیها
و طالبانیهای «اهل سنت!» برای پاکستان و به ایدئولوِژی پاکستان اکنون به جایی
رسیده که از اسلام! آباد و لاهور و کراچی و پشاور و وزیرستان... بانگ شوم
«افغانستان؛ جزء لایتجزای پاکستان است» بلند میباشد.
عمدتاً به علت موقعیت جیوپولیتیکی و
جیواستراتیژیک افغانستان است که طورمستمر نه تنها توسط پاکستان و انگلیس؛ بلکه
توسط امریکا و المان و دیگران هم مصرانه سعی میگردد که مردم افغانستان تا حد
نهایی بی غرور گردند و باور کنند هیچکاره و ذلیل و عاجزه اند.
سرزمین «گذرگاه کشورگشایان» و جهانخوران؛ مصلحت نیست که مردم با «غرور»
و صاحب «اعتماد به نفس»
داشته باشد. چنانکه هیچ حمال و باربر و باری و سواری و مطیع و محکومی اعم از بشر
یا حیوان نبایستی؛ با غرور و دارای احساس فخر و فضیلت و ارزش باشد.
در گذشتهها که کیفیتهای روانی زیاد
مکشوف نبود؛ نویسندگان و ژورنالیستان و شرق شناسان انگلیسی، المانی، امریکایی،
روسی وغیره تخطئه و تذلیل مردم و تاریخ سرزمین ما را به اشکال برهنه و با نام و
آدرس خود مردم افغانستان انجام میدادند و سیاستمدارانشان نیز گاه گاه ملاحظات
دیپلوماتیک را کنار زده به بدترین تخطئهها و تذلیلها متوصل میگشتند.
منجمله نوشتههای لوول تامس امریکایی
در قرن 19 و سخنان ریچارد نیکسن معاون رئیس جمهور وقت امریکا در نیمه دوم قرن 20
خیلیها تیپیک اند.
ریچارد نیکسن پس از سفری به افغانستان
زمان ظاهرشاه که طی آن توسط مظاهره کنندگان افغانی مخالف جنگ ویتنام و اسرائیل و
فلسطین ...؛ توسط تخم مرغها، بادنجان رومیها و چیزهای گندیده استقبال گردیده
بود؛ گفت: افغانستان کشوری است با 12 میلیون دزد از شاهش تا گدا اش؛ که همان
بازخوانی «رهزن و راهگیر» خواندن دربست افغانها توسط لوول تامس بود.
در فشانیهای سالیان اخیر لیام فاکس
وزیر دفاع بریتانیا که افغانستان را جزیرهی تباه شدهی قرن سیزدهمی خواند که گویا
انگلیس و متحدانش مسوولیت و یارای باز سازی آنرا ندارد؛ و گیدوسترله وزیر خارجه
آلمان که مکرر در مکرر فرمود: ما به افغانستان برای حفر چاه و ساخت شفاخانه و جاده
نرفتهایم...؛ جنایات طالبان نظر به هیتلریها چیزی نیست ...؛ همه به معنای توهین و
تذلیل مردمان افغانستان بلا استثثنا میباشد و راه صاف کردن برای به برده گی هنوز
بدتر و بدتر نوکران خویش سپردن این مردمان.
اینکه دیگران چه گفتند و چه نوشتند و
افغانستان و مردم آنرا به اتباع کشورهای خود و جهانیان با چه تحقیر و تذلیلی
معرفی کردند و میکنند؛ نگارش مثنوی هفتاد من کاغذ را میطلبد.
ولی تذلیل افغانها طرق روانشناسانهی
کارا و نیرومند دیگری دارد و معطوف به تولید و نهادینه کردن این باور است که بی
استعداد و نالایق و بی افتخار و بی ارزش و یتیم و یسیر اند؛ بی قیم و بادار؛ اصلاً
نبودهاند و هرگز هم نمیتوانند باشند.
درین گستره خود مردم مستقیماً مورد
خطاب و عتاب قرار نمیگیرند؛ بلکه به طریق رهبران و رهبر تراشیده شدگان منحیث
الگوها و سمبلها هدف قرار داده میشوند. تذلیلی که در آثاری مانند «تلک خرس» از
همچو سمبلها و الگوها صورت میگیرد مانند «ما در آی ایس آی برای رهبران جهاد علف
برای پیش آوردن و چوب برای راندن داشتیم ...»؛ تنها تذلیل شخصان شخیص رهبران معظم
جهادی و قوماندانان مربوط نیست.
تند ترین و فوریترین اثر آن روح
عمومی و حیثیت و مناعت بشری همه مردم افغانستان را مسموم و مخدوش میکند؛ در همچو
آثار و نیز نگارشهای احمد رشید و نشرات بیبیسی و صدای المان و امریکا ... و
نشرات اینترنتی و چاپی آنها یک ناظر بیطرف فقط این را مییابد که از افغانستان جز
الدنگ و جاهل و جانی و فاسد و فاجر و خود فروش و خاکفروش و ناموس فروش و «کله کت
کن» و وحشی و حیوان کالانعام ... بیرون نیامده و بیرون نمیآید!
ولی بدبختانه چنین ناظری نمیتواند
ببیند که این سمبلها و الگوها یا اصلاً به مردم افغانستان تعلق ندارند و یا به
وفق «جنگل؛ بی شغال نیست!» از میان شغالان توسط زور و زر بازیگران شیطانی؛ انتخاب
و فربه شده و در لباس شیر تلبیس گردیدهاند.
های شرور استعماری و امپریالیستی شرق
وغرب لا اقل طی دو قرن اخیر حتی روزی و ساعتی از این غافل نبودهاند که افغانها
را ذلیل و زبون و فقیر و حقیر نگهدارند. سمبلی موسوم به شاه شجاع نه اولین بود و
نه آخرین.
حامد کرزی و برادران و جهادیها و غیر
جهادیهای تیمش به همان فورم و فورمول شاه شجاع آمدهاند ولی در همین حال تا سال
پیش عجیب محشر تبلیغاتی و تذلیلی بر سر انها برپا بود و حالا به دلایل اضطراری
اندک فروکش کرده است. طی این محشر اتهام مفاسد و رذایل حق و ناحق و کرده و ناکرده
به انحای اغراق آمیز بر آنها بارانیده میشد و حتی اینکه کرزی مالیخولیایی و
گرفتار چرس و ماسوخیزم و غیره است؛ گوشها را کر میکرد.
پرسیدنی است در همان حال که او و تیم
حکومتیاش مجموعاً منتخبان و حتی محبوبان مردم افغانستان جا زده میشدند؛ این
واقعیت برای جهانیان چه پیام میتوانست داشته باشد و برای افغانان چه الهام!؟
هژمونیستهای وارث پطر کبیر و شوروی و
به خصوص آنهایی که اینک به وابستهی غرب و خائینین به وطن خود بودن؛ یا اقرار
کردهاند و یا در اثر از طبقه بندی خارج شدن اسناد استخباراتی؛ کی بودن و چه
بودنشان رسوا شده میرود؛ روش و منش قطعاً مشابه به بالا را داشتند و دارند.
همانگونه که غربیها و دستیارانشان
پاکستانیها و عربها که اساساً «خود کوزه و خود کوزه گر و خود گل کوزهاند» ولی
با شکستاندن دراماتیک و چه بسا فیلمی کاسه کوزهها؛ تمامی فساد و دروغ و تبهکاری و
جنون و جنایت خود کرده و خود موجب شده را به اجیران و نوکران و به دام
افتادگانشان؛ و قسم سمبلیک به مردم در قرن سیزدهم تباه شدهی افغانستان!! نسبت
داده و باد کرده میروند؛ خرسهای قطبی و منجمله منسوبان باند سیاه گرباچف – یلتسن
و کرملین نشینان بعدی هم دارای عین روش و منشاند و عندالضرورت تندخوتر و بد اخلاقتر
و «خرس» تر هم شدهاند و میشوند.
مسلم این است که باند گرباچف با دادن
امتیازات ذلتبار بیحد به غربیها و پاکستانیها و ارتجاع عرب در «جنگ سرد»، مسأله
افغانستان و بالاخره ویران ساختن نظام دولتی اتحاد شوروی و به حراج و تاراج سپردن
این سرزمین بزرگ وغنی؛ بار خیانت سترگ میهنی و جهانی را به دوش گرفتند. آنان به
ناگزیر برای توجیه حداقل این خیانت عظیم منجمله به طریق بارانیدن فحش و دشنام و اتهامات
و ملامتیها بر رهبران اغلب خود ساخته و خود تحمیل کردهی شان بر حزب دموکراتیک
خلق افغانستان و شاخههای متضاد و ناهمگون آن بلا تفریق و بلاتفکیک پرداختهاند.
بنده که ماههای زیادی است درون کشور
نیستم به واقع نمیدانم روحیه و روان مردم درون افغانستان چه تحولاتی یافته است
ولی طبیعی است که با پایان یافتن فصل فریب بزرگ ناجیان! غربی؛ احتمال سازشهای
سیاه و کثیف و به خصوص سپردن کشور به طالبان و پاکستان می بائیستی تحولاتی قابل
ملاحظه حادث شده باشد.
درین ضمن فوبیای برگشت حداقل بخشی از
حزب دموکراتیک خلق دیروزی را در منظر توجه و امید مردم؛ امسال از نشرات و تبلیغات
دیوانه وار و آسیمه سر مطبوعات دولتی و جهادی و طالبی و شوونستی وابسته به انگلیس
و المان به بهانهی سالروز 6 جدی و آمدن لشکر سرخ به افغانستان احساس کردم؛ در
حالیکه به نظر من بیرونیهای همین حزب تقریباً جز بر سرهم کوبیدن و آب به آسیاب
حریفان و دشمنان خود انداختن کار و فکر و برنامه ای و یا هم لیاقت و اهلیتی ندارند.
منجمله این فوبیا و کابوس در مقالهی
بلند بالایی در وب سایت پیام آفتاب توجهم را بیشتر جلب کرد. شدت و مخافت این کابوس
در مقاله یاد شده اصلاً نظیر ندارد و به همین خاطر کار بزرگی که نویسنده یا
نویسندگان آن انجام داده بیرون دادن بسیار غلیظ داو و دشنام و تهمت و افترای بیحد
و حصری است که نویسندگان و سیاستگران ... روسی و وابستههایشان در مورد 4 تن از
رهبران معلومالحال حزب دموکراتیک خلق بیرون داده و باد کرده بودهاند.
منجمله اینها که به حیث عناوین فرعی
هم در مقاله برجسته گردیده است:
ـ نور محمد ترهکی (ترکانوف یا
مادر کیکها)
ـ حفیظ الله امین (تروریست
جنایتکار و جاسوس چند جانبه)
ـ به برک کارمل (یابوی معتاد و
لجام گسیخته، یاوه سرای بی نظیر)
ـ داکتر نجیب (پوتومک – چوچه سگ
یا روباه بویناک)
در واقع مقاله یاد شده یک رساله و حتی
میشود گفت یک کتاب است و مآخذ!؟ کافی و شافی دارد و بدینجهت سعی کردم نویسنده و
محقق بزرگ! آنرا بشناسم. راه این کار برای همچو من این است که نام مورد نظر را در
اینترنت سرچ نمایم. در نتیجه سرچ معلوم گشت که این اولین مشق نویسنده بوده و در دو
سه وب سایت دیگر هم نشر شده است!؟
به نوبهی خود طلوع این ستاره بزرگ!
را در آسمان ادبیات سیاسی و اینترنت افغانی برای خود و همه تبریک میگویم و
آرزومندم با عین قوت به پیش روند و آنچه را که پیرامون رهبران و قوماندان معظم
جهادی و طالبی و کرزای و کرزایی (و نیز دورتر رفتهها و بیرونترها از سکت و بوم و بر...) هم
مطبوعات جهان نوشته؛ سیاستمداران و مبصران دنیا گفته و اسناد استخباراتی نظیر آنچه
اخیراً در انگلیس و فرانسه از طبقهبندی خارج شد و انتشار یافت؛ به دست میدهد با
عین قوت و صراحت و صداقت تدوین کنند و به نشر بسپارند.
تنها در این صورت محقق و نویسندهی
ملی و میهنی خواهند شد و به ما و دیگران کمک شایان خواهند کرد تا راه خروج از
اینهمه طلسمات مسخ کننده و ذلیل ساز مردمان خود را شناسایی کنیم و خنثی نمائیم.