تصویری از گوانتانامو
قسمت دوم
آریایی
تحقیق در بگرام
انتقال از كشتی به بگرام
بعد از پنج یا شش روز بعد از صرف غذای
صبح، یونیفورم خاكی رنگی به من داده شد و دستور داده شد تا یویفورم كهنه را عوض
كنم. بعد از تبدیلی لباس، كار انتقال آغاز یافت. در ابتدا برادرانی كه در اطاق سمت
چپ بودند منتقل شدند. دست ها و پاهای همه با تسمه های پلاستیكی محكم بسته شد و به
سر هر كدام یك كیسهء سفید كشیده شد. دهن كیسه به گردن هركدام پلستر شد. در آخر
نوبت به من رسید كه به مانند دیگران دست و پا بسته و كیسه به سر، از طبقهء ششم
تحتانی كشتی به عرشه منتقل شدم و با برادرانی یكجا نشانده شدم كه قبل از من آورده
شده بودند. پنج تن افغان بودند كه قبلا از آنان نام بردم، دو عرب ویك مسلمان
امریكائی و نفر نهم من بودم. قابل یادآوری است كه فرق من با سایر برادران فقط در رنگ
یونیفورم بود. یونیفورم من خاكی و از سایر برادران آبی یا آسمانی رنگ بود.
مدتی طولانی در عرشهء كشتی چشم بسته و
دست و پا بسته افتاده بودیم. یكی آب می خواست و دیگری از درد دست وپا فریاد می
كشید. كسی فریاد می زد كه خدایا نفسم بند آمد و می میرم، اما كسی نبود كه به فریاد
كسی برسد، به كسی آب بدهد یا سخنی انسانی با ما بگوید. تنها در جواب صدای سربازان
را می شنیدیم كه با صدای آمرانه و بلند چیغ می كشیدند: Shut up. And stop movement) ) یعنی خاموش باشید و حركت نكنید!
صدای ماشین هلی كوپتر بگوش می رسید. دوسه
ساعت به همین منوال گذشت. بعد به داخل هلی كوپتر منتقل شدیم و در آنجا مجددا ما را
بستند. به جای دیگری منتقل شدیم كه با هلی كوپتر تقریبا بیست و پنج دقیقه راه بود.
هلی كوپتر فرود آمد واز هلی كوپتر به پائین پرتاب شدیم. زمین نرم و ریگی بود و
اطراف ما را سربازان محاصره كرده بودند. گاهی ما را با لگد می زدند و گاهی با كفش
های سخت سربازی بروی دست ها و پا های ما می ایستادند. دست های ما بسته بود و بعضی
از سربازان روی انگشتان دست های ما با كفش های خود فشار وارد می كردند كه سخت
دردناك بود.
من در همین حال سایر برادران را دیدم كه
شكنجهء مشابهی را تحمل می كردند. یك جنرال امریكائی می خواست مرا ببیند و به همین
دلیل كیسه را از سر من كشید و بدون سوال و جواب نگاهی به من انداخت و بعد دوباره
سرم در كیسه فرو رفت!
تقریبا دو یا سه ساعت به همین حالت قرار
داشتیم. نه اجازه برای نماز داده شد و نه حداقل قطره ای آب برای نوشیدن به ما
دادند. به اشارهء سر هم ادای نماز ممكن نبود زیرا به محض كوچكترین حركت باید
بارانی از لگد را تحمل می كردیم.
سرانجام برای قضای حاجت ما را بلند كردند
كه در این فرصت كمی احساس راحتی كردیم. چندین طیاره نشست و پرواز كرد تا اینكه در
آغاز شب یك طیاره برزمین نشست و تا نزدیك ما آمد. ما را به طیاره سوار كردند.
انتقال به طیاره راهی به دشواری پل صراط
و صحنه ای از جان سپردن بود. آن درد جانكاه را حالا هم نمیتوانم تصور كنم. در
گوانتانامو همیشه نگران این بودم كه اگر بار دیگر مرا به جائی متقل سازند، چگونه
خواهد شد؟
در طیاره از ناحیهء سینه و پاها محكم
بسته شدیم. یك تسمهء پهن از وسط هردو ران تا سینه را در بخش هائی از طیاره محكم
كردند كه ما را در حالت نیمه خوابیده و نیمه نشسته قرار داد. نه می توانستیم
بخوابیم و نه امكان نشستن بود. استخوان های كمر چنان درد طاقت فرسا داشت كه قابل
تحمل نبود اما بجز صبر راه دیگری نداشتیم. گاهی به همدیگر تكیه می كردیم اما
سربازان بیرحم با ضربات لگد ما را از هم جدا می كردند. اگر كسی نیاز به تشناب هم
داشت، به خواستش توجهی نمی كردند و ترجمان هم نبود و اگر هم بود صدایش را نمی
شنیدیم. به زبان سربازان هم همه نمی دانستند واگر هم می دانستند از ترس جرئت سخن
گفتن نداشتند. به زحمت نفس می كشیدیم و اگر یك سوراخ كوچك هم برای ورود هوای تازه
پیدا می شد، برای ما نعمت بزرگی بود. در مسیرراه طیاره دو بار بر زمین نشست. برای
بار سوم مسافتی طولانی را پیمودیم تا طیاره فرود آمد و این بار، فرود در میدان
هوائی بگرام بود.
رسیدن به بگرام
سربازان ما را از طناب های طیاره باز
كردند و از زینه های طیاره با بیرحمی تمام به پائین پرتاب نمودند. چند سرباز با
صدای بلند به زبان انگلیسی گفتند: ( This is the
big one) یعنی این بزرگ شان
است و پس از آن، بارانی از مشت ولگد بر من باریدن گرفت. ضربات فنداق تفنگ را هم
احساس كردم. لباس بر تنم دریده شد و تنها كیسه بر سرم باقی ماند و تسمه های
پلاستیكی در دست و پایم. تازه برف باریده بود و بعد از یك ساعت لت وكوب، لخت و
عریان بروی برف افتاده بودم. سربازان امریكائی زن و مرد سرود می خواندند و گاهی با
من كه بی حركت بر زمین افتاده بودم بازی می كردند. یك قسمت از شعری كه آنها می
خواندند و بار بار تكرار می كردند تا هنوز در ذهنم باقیست. آنها می خواندند:
(امریكا خانهء عدل و انصاف و جانبدار عدالت است. برای همه خواستار عدل است). آنها
این رفتار وحشیانه و بیرحمانه با مسلمانان را عدل و انصاف می دانستند و به همین
دلیل این شعر را بارها تكرار می كردند در حالیكه چنین عملی در هیچ قانون عدل بشمار
نمی آید و هیچكس چنین اعمال وحشیانه را تائید نمی كند.
سرمای شدید تا مغز استخوان نفوذ می كرد و
طاقت فرسا بود. من از شدت سرما بشدت می لرزیدم و آنها فریاد می زدند كه حركت نكنstop movement))
ولی این كار در اختیار من نبود. سرانجام پس از سه یا چهار ساعت در اثر سرمای شدید
بیهوش شدم و دیگر چیزی احساس نكردم.
وقتی به هوش آمدم در اطاق بزرگی بودم كه
شعاع آفتاب از پنجره ها بداخل می تابید. تقریبا ساعت نه یا ده صبح بود. سراپای
بدنم بشدت درد می كرد و این برایم سخت طاقت فرسا بود.
همینكه چشم گشودم، در جلویم دو سرباز را
دیدم كه چماق در دست آمادهء وارد آوردن ضربه بودند. در دوطرف من تعدادی سرباز
سیاه پوست كه همه قوی هیكل بودند و با لب های كلفت وسیاه مانند اشتر ایستاده
بودند. مانند دیوها كه در داستان ها شنیده بودم بنظر می آمدند و تفنگچه های شان را
بطرف سر من نشانه رفته بودند. دو سرباز تفنگ های (شل دز) شان را بسوی من متوجه
نموده و همه با یك آواز فریاد می زدند و سه سوال داشتند:
اسامه كجاست؟
Where is Osama?
ملا محمد عمر كجاست؟
Where is mula omar?
تو در نیویارك و واشنگتن چه كردی؟
What did you do in New York and
Washington?
من در میان آنها لخت و عریان افتاده
بودم. این چه عدل و انصاف است؟ آنها هرقدر برمن فریاد زدند، من توان جواب دادن را
نداشتم و نمی توانستم زبانم را حركت بدهم زیرا دهان و دندانها همه از شدت سرما
باهم قفل شده بودند فقط می توانستم درك كنم كه حالا وقت زدن و كشتن است. از شدت
عذاب و روش تحقیر آمیز آنان سخت آرزومند مرگ بودم. خداوند (ج) آنرا در نافرمانی
نشمارد.
وقتی آنها متوجه شدند كه من توان جواب
دادن را ندارم، از تلاش دست برداشتند و یك لباس آسمانی رنگ را به من پوشانیدند كه
از سر تا پا یك پارچه بود. دو سرباز مرا كشان كشان به یك ویرانه بردند و در آنجا
پرتابم كردند كه بسیار سرد بود و غیر از این لباس چیز دیگری نداشتم. در اینجا از
شدت سرما برای بار دوم از هوش رفتم. و زمانیكه بهوش آمدم در یك لحاف سرتا پا مانند
مرده پیچیده شده بودم. خودم را كمی حركت دادم متوجه شدم كه دستها و پاهایم سخت
بسته شده است. بزحمت سرم را از لحاف بیرون آوردم و نگاهی به اطراف انداختم. در یك
اطاق كوچك و نیمه ویران افتاده بودم كه در نداشت. یك سرباز امریكائی جلوی در نشسته
بود. او نزدیك آمد و متوجه شدم كه زن است. با لهجهء نرم پرسید: حالت چطور است و چه
می خواهی؟ این نخسین باری بود كه من از یك سرباز امریكائی سخنی نرم و انسانی می
شنیدم. توان جواب دادن را نداشتم. زن پرسید: آیا انگلیسی می دانی؟ من هرقدر تلاش
كردم زبانم حركت نكرد. او مجددا بسوی در رفت وبروی چوكی نشست.
با خودم می اندیشیدم كه اینجا جزیرهء
گوانتانامو است و مرا اینجا آورده اند اما وقتی نظرم به دیوار های ویرانهء اطاق
افتاد، دیدم كه طالبان طبق عادت بروی دیوارهای اطاق به زبان پشتو یادگار نوشته
اند. تاریخ نوشتن یادگار ها نشان می داد كه از نوشتن آنها مدتهای مدیدی سپری شده
است. این خود نشان می داد كه اینجا گوانتانامو نیست بلكه افغانستان است. اما نمی
دانستم كه كدام جای افغانستان است. عصر بود ومن در طول این مدت هیچ نمازی را ادا
نكرده بودم. در طول این مدت كه به تخمین من یك شبانه روز گذشته بود، لب به غذا و
آب نزده بودم. خواب و بیهوشی باهم سپری شده بود. استخوان های سراپایم چنان درد می
كرد كه گمان داشتم همه شكسته است. سرم در اثر لت و كوب شكسته بود وسراپایم غرق خون
بود. با خود اندیشیدم كه بعد از این چه خواهد شد. زیر لب با خدایم راز ونیاز داشتم
كه خدایا تو از من راضی شو و سایر برادارانم را در حفظ و امان خود نگهدار. هیچ
مسلمانی را مانند ما در معرض چنین امتحان ذلت بار قرار نده بخصوص علمای دین و
اشخاص با عزت را. زیرا تحقیر آنها تحقیر همه مسلمانان است. خدایا! تو به حال مردم
مظلوم افغانستان رحم كن و دین خود را نصرت بده. این سخنان در هرشرایط سخت به ذهنم
می آمد. خداوند از من بپذیرد.
هوا تاریك شد و صدای روشن شدن جنراتور
بگوش رسید. یك لامپ در جلوی دروازهء ویران روشن شد. زبانم كمی به حركت افتاد و
باصدای بسیار آهسته به سرباز گفتم:
Can you help me?
یعنی می توانی مرا كمك كنی؟ سرباز در جواب گفت: what do you need? یعنی چه می خواهی؟ من اجازهء ادای
نماز خواستم و با دست های بسته تیمم نمودم و در حالت نشسته به ادای نماز شروع
كردم.
هنوز نماز به پایان نرسیده بود كه دو نفر
داخل اطاق شدند و در كنجی نشستند. من نماز را به پایان رسانیدم. بسیار نگران بودم
كه شاید مانع نمازم شوند اما خدا (ج) رحم كرد.
بعد از نماز رو به سوی آنها كردم. یكی
لباس نظامی بر تن داشت و دیگری غیر نظامی بود. به فارسی حال مرا پرسیدند. فرد غیر
نظامی مترجم بود كه فارسی را به لهجهء ایرانی صحبت می كرد. ریش فرانسوی، قد كوتاه
و گندمی رنگ بود. او اصلا امریكائی بود اما در ایران بزرگ شده بود و فرید نام
داشت. شخص نظامی سیاه پوست و قوی هیكل بود. شاید امریكائی بود.
آنها جویای صحت من شدند واینكه غذا خورده
ام؟ هوا سرد نیست؟ من در جواب فقط الحمد لله گفتم و بس. نه از آنچه كه بر من گذشته
بود شكایت كردم و نه خواستار چیزی شدم. خون خشك شده را در صورت و بدنم بر حالم
گواهي مي داد.
آنها آغاز به سوال نمودند كه بخش اعظم آن
در مورد اسامه و ملا محمد عمر بود. از آنجا كه از مرگ و زندگی آنها اطلاعی نداشتم،
جواب های من منفی بود. اظهار بی اطلاعی من رنگ چهره های آنان را تغییر داد و آثار
خشم در چهره های شان ظاهر گردید. رفته رفته سخنان شان شكل تهدید را بخود گرفت اما
جواب من همان بود وبس.
شش روز می گذشت كه من غذا نخورده بودم.
غذای سربازی كه سالها قبل تهیه شده بود از گلویم پائین نمی رفت و از جانب دیگر نمی
دانستم كه حلال است یا حرام. شش روز بعد یك نوع نان نیمه افغانی را به كمك محقق
بدست آوردم كه بایك گیلاس چای خوردم. از آن ببعد هر روز یك یك نان افغانی به من
داده می شد. تقریبا یك ماه در همین خرابه بودم و سربازی كه محافظت از من گماشته
شده بود وظیفه داشت تا مانع به خواب رفتن من گردد.
تقریبا بیست روز به همین حالت بودم. دست
و پایم محكم بسته بود. نه در هنگام صرف غذا و نه هيچ ضرورت دیگر باز نمی شد. همین
دو محقق هرروز می آمدند و از من تحقیق می كردند. شكنجهء بی خوابی ادامه داشت. من
تنها بودم كه نه كسی را می دیدم و نه صدای كسی را می شنیدم. بعد از بیست روز یك
قرآن كریم كوچك را بدست آوردم كه محقق ایرانی برایم آورد.
با قرآن مصروف شدم. سوز سرما بسیار شدید
بود اما نمی توانستم از پتو استفاده كنم زیرا دست هایم محكم بسته بود.
شاید بیست و چهار یا بیست وپنجم جنوری
ساعت هشت یا نه صبح بود كه ناگهان یك محبوس به اطاق آورده شد وبدنبال آن چند
زندانی دیگر را آوردند. شش نفر تازه وارد همه دست و پا بسته و به سر هر يك كلاه
هائی بود كه فقط چشمهای شان از سوراخ آن پیدا بود. آنها در كنج و كنار اطاق ویرانه
نشانده شدند. بعد یكی دو مترجم زبان عربی آمدند و به همه هوشدار دادند كه صحبت
نكنند و خاموش باشند. یك تختهء بزرگ را در سوراخ دروازه نهادند و جلوی آن در داخل
اطاق دو سرباز مسلح نشستند. یك ساعت خاموشی مطلق حكمفرما بود تا اینكه این سكوت با
سخنان زندانیان درهم شكست. من خاموش بودم اما سربازان هرقدر فریاد زدند كه خاموش
باشید، بجای اینكه سكوت برقرار شود، برعكس گفتگو بیشتر شد. محقق عربی زبان آمد و
سعی كرد تا به زندانیان بفهماند كه سكوت كنند اما بی فایده بود. یكی از برادران
عرب از من به عربی پرسید تو ضعیف نیستی؟ جواب مثبت دادم. بعد هر شش نفر خود را به
من معرفی كردند و مرا تسلی دادند. آنها عبارت بودند از سالم سقر، سلمان یمنی، شیخ
فیض از كویت، سمیر از الجزایر، طارق كه الجزایری الاصل است اما تابعیت انگلستان را
دارد و محمد قاسم حلیمی از افغانستان.
زندانیان بخاطری سكوت را شكستند كه مشخص
شد ما را در اینجا از دید كسی یا كسانی پنهان كرده بودند و نمی خواستند كه كسی از
وجود ما در اینجا باخبر شود. ما با جرئت بخاطری صحبت می كردیم كه می دانستیم آنها
كاری كرده نمی توانند. ما از سربازان می پرسیدیم كه چرا ما را در اینجا آورده اند؟
چرا در را بسته اند؟ آنها در جواب می گفتند كه ما شما را از كسانی پنهان كرده ایم
كه اگر شما را ببینند، خواهند كشت. اما ما می دانستیم كه دروغ می گویند.
تا عصر همه با هم بودیم اما با تاريك شدن
هوا، شش زندانی را بردند ومن باز هم تنها شدم. اما آنروز برای من در طول دورانی كه
به زندان افتاده بودم روز خوبی بود.
شب گذشت و فردا صبح آن شش تن مجددا نزد
من آورده شدند. من خیلی خوشحال شدم و به آنان خوش آمدید گفتم. پرسیدم كه دیروز چه
واقع شده بود كه شما را اینجا آوردند؟ (آنها قبلا با زندانیان دیگر یكجا زندگی می
كردند) در جواب گفتند كه دیروز نمایندگان صلیب سرخ آمده بودند و نامه های
زندانیان را به خانواده های شان می بردند. ما و شما را از آنها پنهان كرده اند.
آنها امروز هم می آیند اما امریكائی ها نمی خواهند كه نمایندگان صلیب سرخ ما را
ببینند و به این دلیل ما را به اینجا آورده اند اما دلیل این پنهان كاری امریكائی
ها را نمی دانیم.
تا عصر با هم صحبت كردیم. غذا به اندازهء
كافی داده شد و از زمان زندانی شدن این اولین روزی بود كه سیر غذا خوردم. من محمد
قاسم حلیمی را آنروز شناختم.
عصر آنان را بردند و من ماندم و ویرانه
با باد سردی كه مستقیما از در به داخل می وزید.
دو روز دیگر سپری شد و بعد مرا به اطاق
دیگری منتقل كردند كه در آنجا با حلیمی و سالم سقر هم اطاق شدم. با هم صحبت می
كردیم. داستان سالم سقر كه با چشم های پر اشك برایم حكایت كرد تا هنوز در خاطرم
زنده است. وی گفت كه دختر كوچكی دارم كه تازه به سخن گفتن آغاز كرده بود. در شهر
قندهار ما جائی برای پناه گرفتن نداشتیم. از بمباران گاهی به یكجا و گاهی به جائی
دیگر فرار می كردیم. یك روز صبح هوا بسیار سرد بود و طفل من با گریه به من می گفت:
(ابی برد) یعنی پدر هوا سرد است. اما من هیچ كاری نمی توانستم بكنم. طفلك بار بار
با گریه از سرما شكایت می كرد و من و مادرش گریه می كردیم. همسرم حامله بود و درد
داشت. شهر هنوز سقوط نكرده بود. من خانواده ام را به چمن رسانیدم. زنان عرب
دیگری هم با ما بودند. زمانیكه خاك افغانستان را ترك می كردیم، هركدام مشتی از خاك
افغانستان را به چادر های خود بستند. من از آنان دلیل این كار را پرسیدم آنها در
جواب گفتند كه خدا می داند كه ما بار دیگر خاك افغانستان را ببینیم. این خاك خاك
سرزمین مقدس جهاد و یگانه محل باقی مانده برای انفاذ قانون خدا در روی زمین است.
اما آنها نمی دانستند كه پاكستان با فرزندان آنان چه كرده است.
سه روز با هم یكجا بودیم. روز سوم به محل
دیگری منتقل شدیم. شب همانروز حلیمی را برای تحقیق بردند. نماز عشا را ادا كرده
بودیم كه سربازان آمدند و به من و سالم گفتند كه شما را به منزل پائین می بریم.
زمانیكه به پائین رسیدیم، برادران دیگر را دیدیم كه با دست و پای محكم بسته شده
آمادهء انتقال بودند.
تقریبا بیست زندانی با دست و پای بسته و
كیسه های سیاه بر سر در كنار هم نشانده شدیم. این نشانهء آن بود كه بزودی به جای
دیگری فرستاده می شویم اما كجا؟ خدا می داند.